قالب سبز


قاصدک،قاصدک...هان!چه خبر آوردی؟!
 خُذْ بِقَلْبِي إِلَى مَرَاشِدِي...ودلـــــــــــــم را به نقطه اي که خيرم در آن است متوجه ساز .
لوگو دوستان

بی تو من زنده نمانم...

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی.نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،دگر از پای نشستم

گوییا زلزله امد،گوییا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی

تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من؟که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل،به تو هرگز نستیزم

من ویک لحظه جدایی؟نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم...

برای عشقای زندگیم که خداسایشونوازسرم کم نکنه

[ یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 23:26 ] [ زینب جون ]

پس از این با کسی غیر از خودم همدم نخواهم شد
غم خود میخورم غمخوار نامحرم نخواهم شد
به دیوار اتاقم تکیه خواهم کرد در خلوت
ولی هرگز گدای شانه‌ای محکم نخواهم شد
به قدری ضربه از نیرنگ همراهان خود خوردم
که دیگر هم قدم با سایه‌ی خود هم نخواهم شد
نمی‌گویم که زخمی می‌زنم بر هر که زخمم زد
ولی دیگر برای زخم او مرهم نخواهم شد
اگر انسانیت شرطش حراج خویشتن باشد
نمیخواهم چه اصراریست،من آدم نخواهم شد

[ جمعه سوم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 21:58 ] [ زینب جون ]

رک بگویم از همہ رنجیده‌ام ..
از غریب و آشنا ترسیده‌ام ..
رد پای مهربانے نیست، نیست ..
من تمام کوچہ را گردیده‌ام ..
سالها از بس کہ خوشبین بوده‌ام ..
هر کلاغے را کبوتر دیده‌ام ..
وزن احساس شما را بارها ..
با ترازوے خودم سنجیده‌ام ..
بیخیال سردے آغوش ها ..
من بہ آغوش خودم چسبیده‌ام ..
من شما را بارها و بارها ..
لا بہ لاے هر دعا بخشیده‌ام ..
من تمام گریه‌هایم را شبے ..
لابہ لاے واژه ها خندیده‌ام ..!

[ شنبه بیستم بهمن ۱۴۰۳ ] [ 9:19 ] [ زینب جون ]

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود
می شود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
کاش می شد، حرفی از کاش می شد هم نبود
هرچه بود احساس بود وعشق بود و یاس بود…

[ یکشنبه هفتم بهمن ۱۴۰۳ ] [ 5:23 ] [ زینب جون ]

آری خورشید ثابت کرد:
حتی طولانی ترین شب نیز با اولین تیغ درخشان نور به پایان می رسد، حتی اگر به بلندای یلدا باشد …
بیدار و امیدوار باش
خورشیدی در راه است …

باتاخیر یلداتون مبارک

[ دوشنبه دهم دی ۱۴۰۳ ] [ 5:58 ] [ زینب جون ]

به کودک خودکمک به دیگران را نیاموز،بلکه بیاموز که سخاوت جزئی از وجود انسان است.او را از جهنم نترسان،ذات او را پاک پرورش بده.وعده ی بهشت به او نده،به او بیاموز خوب بودن لازمه ی انسانیته.او را نترسان،به او شجاعته روبه رو شدن بده.او را منع نکن،به سوی زیباییها و خوبیها سوق بده.مغزش را محدود نکن،با اندیشه هایت،به او اندیشیدن یاد بده.نگو انسان موجود برتر است،بیاموز که هر موجودی با هر شکل و شرایطی به اندازه ی انسان حق زندگی دارد.از ثروتمند و فقیر برایش نگو،به او بیاموز ارزش انسانها به وجود درونیه هر کسی است.راحتی را برایش فراهم نکن،به او بیاموز سختیها هم جزئی از زندگی اند.خدا را برایش ترسیم نکن،بگذار او از بهترینهایش برای خودش خدا بسازد.او را محدود به قاعده و قانون نکن،به او بیاموز بهترین را کشف کند.او را از بدیها نترسان،به او بیاموز خوبی و مهربانی را.کودکت را با شکوه پرورش بده،تا در آینده با شکوه زندگی کند.

[ سه شنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۳ ] [ 22:48 ] [ زینب جون ]

یکی مهربانیم را اشتباه گرفت دم نزدم!

یکی صداقتم را نادیده گرفت،سکوت کردم!

یکی غرورم را به بازی گرفت،نگاهش کردم!

از اینجا به بعد فهمیدم،دنیا جاییست که اگر مثه بقیه نباشی له میشوی!

خواستم مثه بقیه باشم،گفتند تو «خوب باش»!

خدایا ببخش!!!

اما بندگانت دیگر برایم فرقی نمی کنند،من عوض شدم تا بدانند اگر خوب بودم،وظیفه ام نبود ؟ معرفت داشتم....!

[ دوشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۳ ] [ 22:48 ] [ زینب جون ]

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پندآموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشگکی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها را خط بزن

[ سه شنبه دهم مهر ۱۴۰۳ ] [ 21:37 ] [ زینب جون ]

ولی من در این پاییز تو را می‌خواستم تا کمتر رنج بکشم...
دلم آغوش تو را می‌خواست تا وقتی سرما تمام سلول‌های تنم را احاطه کرد، به آن پناه ببرم.
دلم دست‌های تو را می‌خواست تا آن‌ها را بگیرم و تمام طول خیابان را شانه به شانه‌‌ی تو قدم بزنم.
دلم تو را می‌خواست که مشتاق شنیدن حرف‌های من بودی و حتی کم اهمیت‌ترین روایت‌های مرا با شوقی کم‌نظیر گوش می‌دادی و مرا بابت ساده‌ترین قدم‌هایی که برداشته‌ام تحسین می‌کردی.
من دلم در این پاییز، تو را می‌خواست تا باران ببارد و سرد باشد و با تو کنار پنجره بنشینم و چای بنوشم و رفت و آمد آدم‌ها را تماشا کنم و هر چند دقیقه یک‌بار برگردم و به تو نگاه کنم و خوشحال باشم که هرچیز که شد، لااقل تو را دارم! من در این پاییز، اندوه بی‌شماری داشتم، عادلانه نبود که تو را هم نداشته‌باشم...
#نرگس_صرافیان

[ یکشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 10:10 ] [ زینب جون ]

لذت دنیارا کسی برد

که هم بخشیدوهم پوشیدوهم خورد

هرآن کس کیسه اش محکم گره خورد

خودش مرد و ثروتش رادیگری برد

[ دوشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۳ ] [ 10:48 ] [ زینب جون ]
<< مطالب جديدتر ........ مطالب قديمي‌تر >>

.: Weblog Themes By GreenSkin :.

درباره وبلاگ

هرگز دردی را که نچشیده ای مسخره نکن


خدايا!

آنگونه زنده ام بدارکه نشکند

دلي از زنده بودنم.

و آنگونه بميرانم که به

وجد نيايد کسي از نبودنم.
برچسب‌ها وب
امکانات وب