قاصدک،قاصدک...هان!چه خبر آوردی؟! خُذْ بِقَلْبِي إِلَى مَرَاشِدِي...ودلـــــــــــــم را به نقطه اي که خيرم در آن است متوجه ساز .
| ||
بی تو من زنده نمانم... بی تو طوفان زده ی دشت جنونم صید افتاده به خونم تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟ بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی.نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی چون در خانه ببستم،دگر از پای نشستم گوییا زلزله امد،گوییا خانه فرو ریخت سر من بی تو من در همه ی شهر غریبم بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی چه گریزی ز بر من؟که ز کویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل،به تو هرگز نستیزم من ویک لحظه جدایی؟نتوانم نتوانم بی تو من زنده نمانم... برای عشقای زندگیم که خداسایشونوازسرم کم نکنه [ یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 23:26 ] [ زینب جون ]
پس از این با کسی غیر از خودم همدم نخواهم شد [ جمعه سوم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 21:58 ] [ زینب جون ]
رک بگویم از همہ رنجیدهام .. [ شنبه بیستم بهمن ۱۴۰۳ ] [ 9:19 ] [ زینب جون ]
در حضور خارها هم می شود یک یاس بود [ یکشنبه هفتم بهمن ۱۴۰۳ ] [ 5:23 ] [ زینب جون ]
آری خورشید ثابت کرد: باتاخیر یلداتون مبارک [ دوشنبه دهم دی ۱۴۰۳ ] [ 5:58 ] [ زینب جون ]
به کودک خودکمک به دیگران را نیاموز،بلکه بیاموز که سخاوت جزئی از وجود انسان است.او را از جهنم نترسان،ذات او را پاک پرورش بده.وعده ی بهشت به او نده،به او بیاموز خوب بودن لازمه ی انسانیته.او را نترسان،به او شجاعته روبه رو شدن بده.او را منع نکن،به سوی زیباییها و خوبیها سوق بده.مغزش را محدود نکن،با اندیشه هایت،به او اندیشیدن یاد بده.نگو انسان موجود برتر است،بیاموز که هر موجودی با هر شکل و شرایطی به اندازه ی انسان حق زندگی دارد.از ثروتمند و فقیر برایش نگو،به او بیاموز ارزش انسانها به وجود درونیه هر کسی است.راحتی را برایش فراهم نکن،به او بیاموز سختیها هم جزئی از زندگی اند.خدا را برایش ترسیم نکن،بگذار او از بهترینهایش برای خودش خدا بسازد.او را محدود به قاعده و قانون نکن،به او بیاموز بهترین را کشف کند.او را از بدیها نترسان،به او بیاموز خوبی و مهربانی را.کودکت را با شکوه پرورش بده،تا در آینده با شکوه زندگی کند. [ سه شنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۳ ] [ 22:48 ] [ زینب جون ]
یکی مهربانیم را اشتباه گرفت دم نزدم! یکی صداقتم را نادیده گرفت،سکوت کردم! یکی غرورم را به بازی گرفت،نگاهش کردم! از اینجا به بعد فهمیدم،دنیا جاییست که اگر مثه بقیه نباشی له میشوی! خواستم مثه بقیه باشم،گفتند تو «خوب باش»! خدایا ببخش!!! اما بندگانت دیگر برایم فرقی نمی کنند،من عوض شدم تا بدانند اگر خوب بودم،وظیفه ام نبود ؟ معرفت داشتم....! [ دوشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۳ ] [ 22:48 ] [ زینب جون ]
اولین روز دبستان بازگرد [ سه شنبه دهم مهر ۱۴۰۳ ] [ 21:37 ] [ زینب جون ]
ولی من در این پاییز تو را میخواستم تا کمتر رنج بکشم... [ یکشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 10:10 ] [ زینب جون ]
لذت دنیارا کسی برد که هم بخشیدوهم پوشیدوهم خورد هرآن کس کیسه اش محکم گره خورد خودش مرد و ثروتش رادیگری برد [ دوشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۳ ] [ 10:48 ] [ زینب جون ]
|
||
[ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |